باران که می بارد، دلم برای عاشق شدن تنگ می شود ... برای آن سالهای دور ..شاید دوازده سال قبل که با نم نم بارون با ذوق و شوق از ولنجک راه می افتادیم و پیاده تا میدون ونک می رفتیم ... من لحظه لحظه های اون روزها رو زندگی کردم ... من ذره ذره خیابون پهلوی رو و درختای تنومندش رو بو کردم... من با همه اون روزها زندگی کردم .... حالا نشستم تو این کافی شاپ کم نور....هزاران کیلومتر دورتر از اون شهر و خیابونها و خاطره ها :)
بارون میاد..اما دلم می خواد که عاشق باشم .